مرگ نبود، چرا که من ایستاده بودم و مرده ها همه، می آرمند شب نبود، چرا که زنگ ها همه زبان هایشان را برای خاطر عصر بیرون کشیده بودند یخبندان نبود ، چرا که بر پوستم خزیدن باد گرم را احساس می کردم آتش نبود، چرا که مرمرین پایم … ادامه خواندن امیلی دیکنسون/ مرگ نبود…
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.